کد خبر: ۱۲۳۹۶
۱۰ تير ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
آخرین ایثار فاطمه امیری‌بیرجندی در واقعه ۹دی سال‌۵۷

آخرین ایثار فاطمه امیری‌بیرجندی در واقعه ۹دی سال‌۵۷

سیدمحمد موسوی‌نژاد تعریف می‌کند: گلوله از پشت سر به مادرم خورده و از صورتش خارج شده بود. بدنش هم زیر تانک له شده بود. از روی لباس و سایر نشانه‌هایی که از او می‌دانستیم، شناسایی‌اش کردیم.

هنوز هم هر بار که آن روز تلخ را به یاد می‌آورد، قلبش درد می‌گیرد؛ روزی که باعث شد از نوجوانی شانزده‌ساله، به یک مرد تبدیل شود. سیدمحمد موسوی‌نژاد حالا در شصت‌و‌سه سالگی و بعد از گذشت سالیان متمادی، وقتی درباره واقعه ۹دی سال‌۵۷ در مشهد و بلایی که بر سر خانواده‌اش آمد حرف می‌زند، صدایش می‌لرزد، بغض راه گلویش را می‌بندد.

هنوز صحنه‌به‌صحنه تصاویر آن روز، مقابل چشمانش ظاهر می‌شود. انگار آن لحظات هولناک را باور نکرده است و نمی‌تواند بار سنگین آن فاجعه را به دوش بکشد. همان روزی که مادرش، فاطمه امیری‌بیرجندی به قیمت جانش، اجازه نداد دو دختر کوچکش کشته شوند؛ زیر زنجیر آهنی تانک رفت و به شهادت رسید.

حالا غیر از خاطرات مادر و چند عکس قدیمی داخل آلبوم، تنها چیزی که از فاطمه‌خانم برای خانواده‌اش باقی مانده، نامی است که روی تابلو کوچه‌شان جا خوش کرده است.

بانویی که کوچه امام‌رضا ۵۹.۴ به نام او زیبنده است.

 

مادر نبود؛ دلمان آشوب شد

پیش از انقلاب اسلامی، پدر آقا‌سیدمحمد به مسجد ابوالفضلی که نزدیک خانه‌شان بود، رفت‌وآمد بسیار داشت. همان‌جا با فرمایشات امام‌خمینی (ره) و اصل و فلسفه انقلاب آشنا شد. سید‌محمد هم در همان نوجوانی همراه پدر به مسجد می‌رفت و فعالیتش را با پخش اعلامیه شروع کرد.

او تعریف می‌کند: چند‌سالی است که پدرم دچار آلزایمر پیشرفته شده است و حتی بچه‌هایش را به‌سختی می‌شناسد، اما آن موقع جوان بود و پرشور؛ طوری که همیشه در خانه‌مان، حرف از فعالیت‌های انقلابی بود.

سیدمحمد نوجوان، هر‌روز کار‌هایی را که در مسیر پیروزی انقلاب انجام داده بود، با آب‌و‌تاب برای مادرش تعریف می‌کرد. آقاسیدمحمد می‌گوید: با اینکه نوجوانی شانزده‌ساله بودم، هیچ‌وقت مادرم مرا از اینکه اعلامیه پخش یا در جلسات مخفیانه انقلابیون شرکت کنم، منع نکرد. او زنی خانه‌دار بود، اما همیشه برای تظاهرات علیه رژیم شاه آماده بود.

موسوی‌نژاد روز ۹ دی سال‌۱۳۵۷ را به‌خوبی در خاطر دارد: «آن روز صبح، مادر، صبحانه من و پدرم را زود حاضر کرد تا ما برای تظاهرات به‌سمت بیمارستان شاهرضا (امام‌رضا (ع) کنونی) برویم. من و بابا که از خانه بیرون رفتیم، خودش هم چادرش را سرکرده و دست دو خواهر کوچکم را گرفته و برای تظاهرات بیرون زده بود.»

فاطمه‌خانم بدون اینکه حرفی به شوهر و پسرش بزند، شعارگویان با خیل جمعیت حرکت می‌کرد. ظهر که پدر و پسر به خانه برگشتند، دیدند هیچ خبری از فاطمه‌خانم نیست. از در و همسایه سؤال کردند، اما چیزی دستگیرشان نشد؛ «آن روز بسیار وحشتناک بود. ما خودمان به‌سختی توانسته بودیم از زیر بار آتش گلوله فرار کنیم؛ به‌همین‌دلیل وقتی دیدیم مادرم و خواهرهایم نیستند، ترسی بزرگ به جانمان نشست.»

 

مادر، سپر دختر‌ها

به ذهنشان رسید بیمارستان‌ها را بگردند؛ «داشتیم با پدرم مشورت می‌کردیم کجا را بگردیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. خوشحال شدم و به تصور اینکه مادرم به خانه برگشته به حیاط دویدم و در را باز کردم. ولی یکی از اقوام پشت در بود. آن بنده خدا چند سال بعد در جبهه به شهادت رسید. او مادرم را بین جمعیت دیده بود و حامل خبر ناخوشایندی بود.»

آن مرد از سیدمحمد خواست پدرش را صدا کند و خودش به داخل خانه برگردد، ولی او که احساس می‌کرد طاقت شنیدن هر حرفی را دارد مصمم ایستاد؛ «آن مرد از صحنه‌ای که به چشمان خودش دیده بود گفت؛ اینکه مادر در تظاهرات حضور داشت و با ورود تانک‌ها به خیابان از ترس اینکه مبادا بچه‌هایش آسیب ببینند، بی‌بی‌صدیقه، خواهر کوچکم را که حدود شش سال داشت، به‌سمت باغچه کنار خیابان هُل داد، اما تا به خودش آمد، تیری به دست بی‌بی‌زهرا، خواهر بزرگ‌ترم که یازده‌سال داشت، خورد و در گوشه‌ای از خیابان افتاد.»

هیچ‌وقت مادرم مرا از اینکه اعلامیه پخش یا در جلسات مخفیانه انقلابیون شرکت کنم، منع نکرد

فاطمه‌خانم که نگران فرزندش بود، حتی فرصت نکرد تن زخمی زهرای کوچکش را در آغوش بگیرد. بلافاصله تیری به سرش خورد. هنوز بدن نیمه‌جان فاطمه‌خانم روی زمین نیفتاده بود که گوشه چادرش به زنجیر آهنی چرخ‌های تانک، گیر کرد و بدنش به زیر آن کشیده شد.

اشک در چشمان سیدمحمد حلقه زده است. حرف‌زدن از آن لحظات برایش سخت است و نمی‌تواند جملاتی را که مانند پتک برسرش می‌خوردند، فراموش کند.

بعد از کمی مکث وقتی به خودش می‌آید، می‌گوید: فهمیدیم که مادرم را به سردخانه بیمارستان امام‌رضا (ع) برده‌اند. من و پدرم هر‌دو با دلهره به‌سمت بیمارستان رفتیم. زهرا خواهرم مجروح و در یکی از اتاق‌ها بستری شده بود. بی‌بی‌صدیقه را هم مردم در خیابان سرگردان دیده و او را به خانه آیت‌الله مرعشی برده بودند.

 

آخرین ایثار فاطمه امیری‌بیرجندی در واقعه ۹دی سال‌۵۷

 

دیدار با جسم بی‌جان مادر

خیالشان که از دختر‌ها راحت می‌شود، با هزار خواهش از کارکنان بیمارستان، بالاخره می‌توانند به سردخانه بروند؛ «مادرم احترام زیادی برای اهل‌بیت (ع) و سادات قائل بود. هر‌وقت بیمار می‌شد برای اینکه شفا پیدا کند، لباس پدرم را می‌پوشید. همان یکی‌دو روز قبل شهادتش هم بیمار بود. آن روز وقتی پارچه‌ای که او را داخلش پیچیده بودند، باز کردم دیدم لباس من تن مادرم است!»

صدایش آرام می‌شود به‌طوری‌که به‌سختی متوجه حرف‌هایش می‌شوم. انگار تلاش می‌کند خودش را کنترل کند و جلو اشک‌هاش را بگیرد؛ «گلوله از پشت سر به او خورده و از صورت خارج شده بود. بدنش هم زیر تانک له شده بود. ما از روی لباس و سایر نشانه‌هایی که از او می‌دانستیم، شناسایی‌اش کردیم. چون به خانواده شهدا اجازه برگزاری مراسم نمی‌دادند، خیلی غریبانه او را در بهشت‌رضا (ع) به خاک سپردیم.»

سیدمحمد می‌گوید: از همان روزی که این اتفاق افتاد، خواهر بزرگ‌ترم که از نزدیک شاهد ماجرا بود دچار تشنج شده است. کافی است نام مادرم یا اشاره‌ای به آن لحظه شود، خواهرم چنان تشنج می‌کند که باید دست و پایش را محکم بگیریم. خواهر کوچک‌ترم، شهادت مادر را با چشم ندیده و فقط چیز‌هایی شنیده است.

همیشه می‌گوید دلش می‌خواهد همان چهره‌ای را که از مادرمان در ذهنش باقی مانده است، به یاد داشته باشد.»

آقا سید محمد هرگاه چشمش به تابلو سر کوچه‌شان که به نام مادر شهیدش نام‌گذاری شده است، می‌افتد، زیر لب برایش فاتحه‌ای می‌خواند. گاهی اشکی را که در چشمش حلقه بسته است، پاک می‌کند. با گذشت بیش‌از ۴۷ سال، همچنان به یاد مادر، بغض راه گلویش را می‌بندد و دوباره خاطرات آن روز تلخ برایش تداعی می‌شود.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۰ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44